نور را پيموديم، دشت طلا را در نوشتيم افسانه را چيديم، و پلا سيده فكنديم كنار شن زار، آفتابي سايه بار، ما را نواخت. درنگي كرديم . بر لب رود پهناور رمز، روياها را سر بريديم . ابري رسيد، و ما ديده فرو بستيم . ظلمت شكافت، زهره راد يديم، و به ستيغ برآمديم . آذرخشي فرود آمد. و ما را در نيايش فرو ديد . لرزان، گريستيم . خندان، گريستيم . رگباري فرو كوفت : از در همدلي بوديم . سياهي رفت، سر به آبي آسمان سوديم، در خور آسمان ها شديم . سايه را به دره رها كرديم . لبخند را به فراخناي تهي فشانديم . سكوت ما بهم پيوست، و ما ماشديم . تنهايي ما تا دشت طلا دامن كشيد . آفتاب از چهره ما ترسيد . دريافتيم، و خنده زديم . نهفتيم و سوختيم . هر چه بهم تر، تنها تر. از ستيغ جدا شديم : من به خاك آمدم، و بنده شدم . تو بالا رفتي و خدا شدي .
نظرات شما عزیزان:

.gif)
.gif)
.gif)
.gif)